×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

باد ما را خواهد برد

........

آن غروب برفی

نزدیکای غروب بود
 پسر جوان روی لبه پشت بام ایستاده بود
آشفته و عصبی بود
مدام به عکس نگاه می کرد و زیر لب چیزهایی می گفت
چشمهاش خیس شده بود
قطره های اشک گونه هاش رو خیس کرده بودند
و رگه های آبی که مثل رودخانه از صورتش سرازیر بودند
ذهنش پر از خاطراتی که
مثل فیلمهای سینمایی
فریم فریم
از جلوی چشماش می گذشتند
آخ که تمامی نداشتند
مرد تصمیمش را گرفته بود
هوا ابری بود و سرد
برف ریز ریز می بارید
وخیابان را لایه نازکی از برف پوشانده بود
کم کم تاریکی داشت روشنایی رو قورت می داد
و سوز سرما بیشتر می شد
سکوت مطلق خیابان را کلاغها شکسته بودند
و زوزه ی بادی که توی شاخ وبرگ درختها جولان می داد
مرد همچنان روی لبه پشت بام
دختر و پسری  از پیاده رو داشتند رد می شدند 
پسر داشت صحبت می کرد
و دخترک می خندید
انگار پسر داشت جوک تعریف می کرد
در یک لحظه چشم پسر به مرد افتاد
داد زد:هی دیوونه چکار داری می کنی..نه...نکن
مرد در یک لحظه در هوا شناور شد
طبقه چهارم
طبقه سوم ، دوم
ودیگر هیچ نفهمید
دختری که همراه پسر بود جیغ بلندی کشید
ساکنین آپارتمان مشرف به  پیاده رو بیرون ریختند
کم کم شلوغ شد
زنها،بچه ها و مردها
و چند تا پیرمرد و پیر زن
یکی از مردها داد زد بچه ها رو ببرید تو
یکی دیگر داشت به اورژانس زنگ می زد
یکی از پیرمردها جوان را شناخت
این همون پسریه که دیروز خواستگاری دختر حاج رضا اومده بود
 هم همه مردها و زنها هوا را پر کرد
هوا سرد بود و برف می بارید
.......
babak
 
 
 
پنجشنبه 17 آذر 1390 - 11:43:34 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
آمار وبلاگ

57823 بازدید

37 بازدید امروز

314 بازدید دیروز

1281 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements